مهـدی کــه عـالمند رهیـن کـرامـتـش سر زد طلوع صبح نخست امامتش
گرچه خسته ام گرچه دلشکسته ام باز هم گشوده ام درى به روى انتظار تا بگویمت هنوز هم به آن صداى
آشنا امید بسته ام.اى عزیز دل پناه شیعیان اى فروغ جاودان! سایه بلند نام ویاد تو از سر وسراى
عاشقان بیقرار کم مباد قامت بلند شوق جز بر آستان پرشکوه انتظار خم مباد.
با رؤیای لحظه آمدنت، خیابان های انتظار را قدم می زنم.
چشم های خسته ام، درد سالیان دراز سکوتت را و سالیان سرد نیامدنت را در این کوچه های مه آلود
می گریدهفته ها می روند و می آیند و من در ثانیه ثانیه جمعه ها تحلیل می روم جمعه ها
می روند و می آیند و انتظار، ققنوسی است که آتش خاکسترش را خاموشی نیست
آه، ای دلیل بزرگ منتظران زمین،
ای مسافر آمدنی، ای موعود! بگو چند روز دیگر خورشید باید غروب کند؟ چند بار دیگر باید بر
شانه های کوه، برف بنشیند؟ چند جمعه دیگر باید خاکستر شود تا تو بیایی و خورشید طلوع کند،
تو بیایی و بهار شود، تو بیایی و دانه های انتظارمان به بار بنشینددلم گرفته است آسمان،
حرف های نگفتنی اش را می بارد و من خیس این همه انتظار، بغض می کنم و چکه چکه فرو می ریزم
تو باید بیایی می آیی؛ سوار بر اسبان تیزپابر شانه هایت شانه به سرها می خوانندمی آیی؛ گندمزار،
خیره بر چشمانت قد می کشد .دختران شالیزار، شکوه بهارت را عاشق می شوند. عشق، عشق، عشق؛
این تنها واژه ای است که جمعه های مه آلود انتظارت را تحمل پذیر می کند.ای عابر بزرگ!
شانه های زخمی زمین، گام های مهربانت را می خواند و تو نیستی.پنجه های خون آلودِ خورشید،
شکوه لبخندهایت را می نوازد و تو نیستی.گلوی مجروح رود، ترانه های آمدنت را می سراید و... نه!
تو جایی پشت دیوارهمین زمین ایستاده ای و نمی آیی؛ شاید از این همه دیوار، دلت گرفته است
و پای آمدن نداری!آخر تو همزاد پنجره ای، همنفس دریچه های باز، همشانه باران،
هم آغوش آسمان.تو تنفس دیگر باره زمینی
و می آیی تا بدانیم که عدالت واژه نیست؛ یک باید است که حتماً اتفاق می افتد.تا بدانیم که مهربانی،
تاریخ مصرف ندارد. عشق، تاریخ مصرف ندارد.تو می آیی تا تاریخ مصرف ظلم را باطل کنی. تا عشق را،
مهربانی را، عدل را بین مردمان خاک آلود پایین شهر و مردمان شیک بالا شهر، مساوی قسمت کنی
.من ایمان دارم که آن روز، این شهر منتظر، شکوه آمدنت را با سر خواهد دوید.
چه غریب است هنگامه رفتن تو اى بهار کوتاه، یا ابا محمد
هنوز کوچههاى مدینه و سامرا، تو را در ذهن خود مرور مىکنند. پرنده خوشنواى معرفتت
را آن هنگام که در تنگناى زندان به بند کشیدند، گویا چشمانشان توان دیدن نور هدایتت را نداشت؛
گرچه مرغ خوشخوان علم و حکمتت، عباسیان را نیز محتاج محضرت کرده بود.
آنگاه که اندیشه پرحیله ستمگران، دین خدا را به رأى خویش تفسیر مىکرد، تلألوى خورشید تو بود
که جاده حقیقت را همواره روشن نگاه مىداشت و جاده امامت تنها 28 سال زیر قدمهاى جوان تو جوانه زد
و پس از آن به فرزندت مهدى(عج)، عزیزترینِ خلق خدا، به امانت رسید؛ امانتى براى تداوم صراط مستقیم
از خوبى تو همان بس که خورشید مهدى(عج) از افق دامان تو سر زد
امروز در سوگ پر کشیدن تو، آسمان با سینهاى سوخته و گریبانى چاکچاک،
سر به تسلیت موعود زمان(عج) خم کرده است
آخر عباسیان ـ این زندانبانهاى ناشى ـ نمىدانند که دنیا خود براى فکر بلندت، اسارتى بیش نبود
دجله در غروب فرو رفته است و خورشید، گسترده تر از همیشه، شعله هایش را مى پراکند
مدت ها بود که خانه خلوت زده امام خود را اسیر چنگال اختناق مى دید، اما امروز
این خانه از رنج محدودیت، رهایى مى یابد؛ با این حال در این رهایى شاد نیست
و دیگر جمال دل آراى عسکرى را نمى بیند. این خانه شاد نیست، اما قهقهه بیگانگان
جاه طلب را مى شنود؛ درست همان گونه که بنى امیه در عاشورا مى خندیدند.
شانه هاى شیعیان، بوى غربت سامرا مى دهد. تمام سرمایه امروز شیعه،
همین بوسه هاى دل سوخته است که براى باغ خزان زده سامرا، گل هاى تسلیت آورده اند.
وامروزسامرا، بقیعى مظلوم به روایت تاریخ است
زمان مى گذرد و تاریخ براى نگارشِ تصاویر تبدار، یک بار دیگر مى آید و دست هاى
توطئه و تخریب را بر بام سامراى ستم دیده مى نگرد
اکنون دیگر چه مى خواهند؟ تاریخ، به دقت تمام، دسیسه ها را به ثبت مى رساند
که با ناتوانى هر چه تمام تر، به ستیز با گنبد و بارگاهت تودل خوش داشته اند
تاریخ خوب مى داند که دست هایى از این لرزان تر، در هیچ جا یافت نمى شود
که حتى از قبرها هراس داشته باشند و چنین بر خشت ها یورش برند. آنان با همه نادانى،
این را خوب مى دانند که کشته شده ائمه پاک ما نیز انسان ها را زنده و بیدار مى کند
درست است امروز داغ دل شیعه، از این جنایت تازه مى شود
آرى! آنان هرچه خراب کنند، بناى توان مند تشیع، همچون حقانیّت گفته هاى تاریخ، سر جاى خودش هست
مردى از دنیا میرود که دنیا، چشم انتظارش بود تا بیاید و دایره نبوت را در افق باز
چشمهایش، به پایان برساند؛ مردى که دنیا چشم انتظارش نشست تا نقطه بگذارد
بر انتهاى سطر پیامبرى و نامه رسالت را مُهر بنگارد با نقش نگین خاتمیت.
مردى از دنیا میرود که آخرت را همچون پنجره اى دیگر بر نگاه هاى بشر گشود،
تا بنگرند، تا بدانند که ساحل نشینان دنیا را روزنه اى هست که میتواند به دریاى آخرت
برساندشان؛ مردى که دنیا و آخرت را همچون دو چشم در کنار هم، همچون دو بال
براى یک پرنده به تصویر کشید؛ مردى که دستهاى دنیا و آخرت را در دست هم گذاشت.
مردى از دنیا میرود که انسانها را گره زد به وظیفه خویش؛ مردى که زیر
بازوى عقل را گرفت تا برخیزد، مرهم بر زخمهاى معنویت نهاد تا جان بگیرد
و ایمان را همچون شعله اى همواره سوزان، در چراغدان جان و روان آدمى برافروخت
تا از تیرگی ها نهراسد و در تاریکیها نمیرد.
اینک او امتش را تنها می گذارد و از این دار فانى به سرای باقى می شتابد،
او غم از رفتن ندارد، اندوه از رحلت و ترک این خاک ندارد که اگر غمى و اندوهى
بر سینه اش سنگینى می کند ناراحتى و بى تابى از براى امت نوپایى است که یک
مکتب الهى را پذیرفته است و به همین خاطر در مقابل دشمنان داخلى و
خارجى زیادى قرار گرفته است.
غمش غم امتى است که باید حرکتش را به سوى الله یک لحظه متوقف نسازد،
چه رنجها که براى این حرکت متحمل نگشت و چه حرفها که از دوست و دشمن نشنید،
اگر در دل همیشه به یاد و فکر امت بود بخاطر عشقى بود که به خداى امت داشت.
باز هم مدینه بر خاک سیاه اندوه نشسته و سکوتی ژرف، همه جایش را فرا گرفته است.
دوباره گرد و غبار بر دیوارهای گلین خانه ها نشسته است. باد غربت در کوچه باغ های
خزان زده شهر، خود را به در و دیوار می زند و آواره مصیبت روح جاودانی
صبر و کریم اهل بیت، امام مجتبی علیه السلام است.
حسن علیه السلام، این سید جوانان اهل بهشت، این خلق نیکوی محمدی،
این اسطوره صبر و بندگی، در آستانه رواق خون رنگ شهادت ایستاده و با جگری تفتیده
از نامهربانی دشمن خانگی اش، عزم پر کشیدن تا بی کران عرش خدا را دارد.
و همراه با زمزمه ی کبوتران حرم پربه خراسان می کشیم
و اینک خورشید، در حال غروب است و هفت ستاره روشن در آسمان،
آغوش گشوده هشتمین اخترند. کبوتران بال می زنند آسمانی را که چشم هایمان
سال هاست به آن دوخته شده، صدای بال کبوتران در صدای سنج عزاداران می پیچد
و خواب مسموم انگورهای پیچیده بر خوشه های حادثه آشفته می شود،و
خورشید، ذره ذره در عطش چشم هایش رسوب می کند ...
نهم دی ماه یک هزار و سی صد و هشتاد و هشت، جشن بلوغ فکری و شخصیتی نظام اسلامی بود .
نه دی، عرق شرم امت را در طول تاریخ به خاطر بیبصیرتی در ماجرای ثقیفه پاک کرد.
نه دی، درد کوتهبینی حکمیت را تا حدودی التیام داد و بر آن مرهمی شد.
نه دی، سوزش خیانت جمل و نهروان را کمی خنک کرد و از تکرار غربت 25 ساله جلوگیری کرد.
نه دی، فرق کوفه و تهران، عراق و ایران را نشان داد و آب بسته را به جوب بازگرداند.
نه دی، ایران، بدون خواست سفیر حسین (ع)، بیعت مجدد کرد و بر سر بیعتش ماند.
نه دی، ندای هل من ناصر بلند نشد ولی فریاد لبیک یا حسین تا آسمان به گوش همه رسید.
نه دی، شش ماهه، سه ساله، جوان، پیر، زن، مرد، ویلچری، شیمیایی و... داشت.
نه دی، زمستان بود ولی درخت انقلاب در آن سرمای زمستان گل داده بود.
نه دی، در ایران بود ولی پایههای کاخ سفید در مکان و کاخ سبز معاویه در زمان را لرزاند.
نه دی، قیام مختار نبود، ولی اگر مختار هم زنده بود در مقابل آن کرنش میکرد.
نه دی، مانور اعلام آمادگی یاران آخر الزمان مهدی (عج) بود.
نه دی، شروع حرکت و یک فرهنگ بود یعنی «عزتخواهی»
نه دی، یک روز بود ولی خیرٌ مِن الفِ شَهر بود.
نه دی، مبیّن کوثر و ابتر بود که گفتند خامنهای کوثر است، دشمن او ابتر است.
نه دی، عاشورا بود و ایران کربلا.
نه دی، ثمرهی خون شهید آیتها، مطهریها، بهشتیها، باکریها، همتها و... بود.
نه دی، تاریخ نبود، بلکه خود تاریخساز بود.
نه دی، روز بخشش فریب خوردگان و روز غضب بر فتنهگران توسط امت بود.
نه دی، آموخت که نیازی نیست همیشه ولیّ در بین باشد، بلکه کافی است ولیّ در دل باشد.
نه دی، غدیر خم بود در کویر قم و سراسر ایران.
نه دی، نور بصیرت الهی بود در دلهای امت.
هرچه خواستم بگویم که نه دی چیست، زبان الکن بود و قلم قاصر.
فقط میتوانم که بگویم نه دی، نه دی بود و بس
اربعین است هنگامه کمال خون ، بارورى عشق و ایثار ، فصل درویدن ، چیدن و دوباره روییدن.
هنگامه میثاق است و دوباره پیمان بستن. و کدامین دست محبت آمیز است تا دستى را که
چهل روز از گودال ، به امید فشردن دستى همراه ، برآمده ، بفشارد؟ کدامین سر سوداى همراهى
این سر بریده را دارد و کدامین همت ، ذوالجناح بى سوار را زین خواهد کرد؟
اربعین است. عشق با تمام قامت بر قله «گودال» ایستاده است! دو دستى که در ساحل علقمه کاشته شد
بلند و استوار چونان نخلهاى بارور ، سر برآورده و حنجره اى کوچک که به وسعت تمامى مظلومیت فریاد
مىکشید ، آسمان در آسمان به جستوجوى هم صدا و هم نوا سیر مىکند. راستى ،
کدامین یاورى به « هم نوایى » و همراهى برمىخیزد؟
کاروان خاطرات، بازگشته است از جایی که چهل روز گذشته
اربعین میآید؛ اما تلاوت زیبایی را تنها در چشمان زینب علیهاالسلام باید جست.
اربعین میشکفد و نام زینب گل میکند. زینب از آن چه یزیدیان شرمزده هراس داشتند هم بالاتر بود.
زینب علیهاالسلام ، با خطبهای از غربت در میان هلهله زنان شام، گل گریه کاشت.
اربعین است و کاروان تأثیرگذار عشق آمده است. فرزند مکه و منا ـ زینالعباد ـ آمده است؛
پیک انقلابگر، برای شامیانی آمده است که دلهاشان از بنای مسجد دمشق هم سختتر بود
حالا چهل روز است که مرثیه هامان را در کوچه هاى داغ، مکرر مى کنیم.
چهل شب است که بر نیزه شدن آفتاب را سر بر شانه هاى آسمان مى گرییم.
اى چرخ! غافلى که چه بیداد کرده اى.از شام تا کربلا.اما زخم عاشورا همیشه تازه است
لیست کل یادداشت های این وبلاگ