سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کار نیک را به جاى آرید و چیزى از آن را خرد مشمارید که خرد آن بزرگمقدار است و اندک آن بسیار ، و کسى از شما نگوید دیگرى در انجام کار نیک از من سزاوارتر است که به خدا سوگند ، بود که چنین شود ، چه نیک و بد را مردمانى است ، هر کدام را وانهادید اهل آن ، کار را به انجام خواهد رسانید . [نهج البلاغه]
 
یادداشت ثابت - یکشنبه 93 خرداد 5 , ساعت 8:1 صبح

می‏ترسم از پس این دیوار، به عشق نگاه کنم به پاهای خون آلود
می‏ترسم به خورشید نگاه کنم که در زنجیر است
می‏ترسم به ملکوتی نگاه کنم که جای تازیانه بر تن دارد  
آه از جفای هارون
با عشق چه کرده‏ای که دارد خون... ؟
زمین خشکش زده؛ یکی قطره‏ای آب برای این تشنه بغداد بیاورد؛ کربلا دارد این‏جا تکرار می‏شود
دلم بوی مدینه می‏دهد... خون... خون... خون
این‏جا دارند برای ماه، ختم فراق می‏گیرند
رهایم کنید! این‏که بر تکه چوبی می‏آورند، پاره‏ای از خداست
چه قدر زخمی می‏آید از این دریای شکسته
زنجیرها آب می‏شوند
زنجیرها می‏سوزند
زنجیرها از خجالت می‏سوزند
چه قدر پروانه زیر این عبا جمع شده
مگر این گل محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله ، کجا می‏خواست برود که سنگینی این همه بند، رهایش نمی‏کنند؟
نگاه کن مچ پاهایش را
نگاه کن، دُرست مثل پاهای اسیران شام است
چه قدر ایستاده نماز عشق خوانده! جگرم را آتش زدی بغداد؛ جگرت آتش بگیرد
این همه هستی من است که بر شانه‏های شکسته شهر، از زندان بیرون می‏آورند
این باب الحوایج است، خدای کرم است، سراسر خشوع است؛ بگذار خودم را سبک کنم
این‏که می‏بینی می‏آید، مردی است که همه زخم‏های مرا می‏دانست، این عشق است؛ خود عشق. این بهار است؛ خون آلود می‏آورندش
این بهار است؛ در زنجیر می‏آید
این بهار است؛ با زنجیر می‏آید
این زنجیرهای سوخته، عزای کسی را گرفته که روزها، برای‏شان قرآن خوانده بود
دلم هوای کاظمین کرده
دلم بوی تو را می‏دهد
کاش این همه زنجیر را می‏توانستم پاره کنم و به سویت بشتابم
کاش من هم رها و آسمانی بودم
کاش من هم یکی از این همه کبوتر باشم که به دیوارهای این زندان می‏کوبند
دارند می‏آورندت؛ پیچیده در جامه‏ای از خون و زنجیر
می‏خواهم دلم را تکه تکه کنم
این آخرین سطر دلتنگی‏ها و آخرین ترانه اندوه من است
دلم را آرام کن، خشمم را فرو نشان و دهانم را ببند
باید از تو صبر بیاموزم، کظم غیظ کنم و از تو یاد بگیرم که چگونه با زنجیر می‏توان به عرش رسید

بغض‏ها، ابر می‏شوند و ابرها باران
کوچه‏ها دلتنگ، کوچه‏ها تاریک، آینه‏ها غرق در غبار؛ انگار این روزهای پس از تو، سرنوشت تمام پیشانی‏ها را سیاه نوشته‏اند
زخم نبودنت را سر بر کدام دیوار باید گریه کرد؟ تمام پیرهن‏ها بوی غربت گرفته‏اند
این روزها آشنایی غریب، فرزند مهربانی غریب و پدر آشنایی غریب‏تر، با خاک وداع می‏کند



لیست کل یادداشت های این وبلاگ