مردى از دنیا میرود که دنیا، چشم انتظارش بود تا بیاید و دایره نبوت را در افق باز
چشمهایش، به پایان برساند؛ مردى که دنیا چشم انتظارش نشست تا نقطه بگذارد
بر انتهاى سطر پیامبرى و نامه رسالت را مُهر بنگارد با نقش نگین خاتمیت.
مردى از دنیا میرود که آخرت را همچون پنجره اى دیگر بر نگاه هاى بشر گشود،
تا بنگرند، تا بدانند که ساحل نشینان دنیا را روزنه اى هست که میتواند به دریاى آخرت
برساندشان؛ مردى که دنیا و آخرت را همچون دو چشم در کنار هم، همچون دو بال
براى یک پرنده به تصویر کشید؛ مردى که دستهاى دنیا و آخرت را در دست هم گذاشت.
مردى از دنیا میرود که انسانها را گره زد به وظیفه خویش؛ مردى که زیر
بازوى عقل را گرفت تا برخیزد، مرهم بر زخمهاى معنویت نهاد تا جان بگیرد
و ایمان را همچون شعله اى همواره سوزان، در چراغدان جان و روان آدمى برافروخت
تا از تیرگی ها نهراسد و در تاریکیها نمیرد.
اینک او امتش را تنها می گذارد و از این دار فانى به سرای باقى می شتابد،
او غم از رفتن ندارد، اندوه از رحلت و ترک این خاک ندارد که اگر غمى و اندوهى
بر سینه اش سنگینى می کند ناراحتى و بى تابى از براى امت نوپایى است که یک
مکتب الهى را پذیرفته است و به همین خاطر در مقابل دشمنان داخلى و
خارجى زیادى قرار گرفته است.
غمش غم امتى است که باید حرکتش را به سوى الله یک لحظه متوقف نسازد،
چه رنجها که براى این حرکت متحمل نگشت و چه حرفها که از دوست و دشمن نشنید،
اگر در دل همیشه به یاد و فکر امت بود بخاطر عشقى بود که به خداى امت داشت.
باز هم مدینه بر خاک سیاه اندوه نشسته و سکوتی ژرف، همه جایش را فرا گرفته است.
دوباره گرد و غبار بر دیوارهای گلین خانه ها نشسته است. باد غربت در کوچه باغ های
خزان زده شهر، خود را به در و دیوار می زند و آواره مصیبت روح جاودانی
صبر و کریم اهل بیت، امام مجتبی علیه السلام است.
حسن علیه السلام، این سید جوانان اهل بهشت، این خلق نیکوی محمدی،
این اسطوره صبر و بندگی، در آستانه رواق خون رنگ شهادت ایستاده و با جگری تفتیده
از نامهربانی دشمن خانگی اش، عزم پر کشیدن تا بی کران عرش خدا را دارد.
و همراه با زمزمه ی کبوتران حرم پربه خراسان می کشیم
و اینک خورشید، در حال غروب است و هفت ستاره روشن در آسمان،
آغوش گشوده هشتمین اخترند. کبوتران بال می زنند آسمانی را که چشم هایمان
سال هاست به آن دوخته شده، صدای بال کبوتران در صدای سنج عزاداران می پیچد
و خواب مسموم انگورهای پیچیده بر خوشه های حادثه آشفته می شود،و
خورشید، ذره ذره در عطش چشم هایش رسوب می کند ...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ