دستهایت کوچک بودند برای به آغوش کشیدن صبر و سختی. اما تو چقدر سربلند بیرون آمدی
از دردها و دلتنگیها! صبر را از چه کسی به ارث برده بودی، نمیدانم!
اما ایمان، همپای تو بزرگ شده بود.همسن و سالهایت، سرگرم بازی بودند؛
اما تو انگار رسالتت بود که انسان را سربلند کنی!
تمام دردهایت یک طرف و از دست دادن زانوانی که رویشان به خواب میرفتی
و نیایشهایت را میخواندی، طرف دیگر...وقتی میان خون و آتش،
صدای گریهات، دل سنگ را میلرزاند و پاهای تاول زدهات، سختیها را گلایه میکرد،
همه چشمها کور بودند و دلها سنگینتر از آن بود که بار سنگین دلت را سبکتر کند..
سه سالگی ات بر مدار عاشورا میچرخد.اتفاقی که طنین خندههای کودکانهات را به غارت برد
ودر عطش ماند و گداخت.
فرات از چشمانت مهاجرت میکند.و بیپناهیات، در تمام بیابانها تکثیر میشود
این سه سالگی توست که در ویرانهای کنار کاخ سبز، به اهتزاز درآمده و مکر
خاندان ابوسفیان را به زانو درآورده است.
آری همه محاسبات را بهم ریختی.سن وسال را کوچکی وبزرگی راونشان دادی که یک تنه می توان
قیام کرد وشهر ضد علی را به حسینیه تبدیل کرد پس همه ما به شما رقیه بنت الحسین اقتدا می کنیم
ما الفت دیرینه به این در داریم انسی به سلاله ی پیمبر داریم
خواهان کرامتیم از درگه عشق کی دست ز دامن رقیه برداریم
لیست کل یادداشت های این وبلاگ